as sky falls


as sky falls
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
سلام! مایل هستین با ما تبادل لینک کنین؟ اگه میخواین اول ما رو با اسم ღriant girlsღ و با آدرس riantgirls.LXB.ir لینک کنین. بعدش فرم زیر رو پر کنین تا لینکتون برای ما فرستاده بشه. ممنون.





لینک های ویژه

هدیه آبی 7

چشمام رو باز میکنم....آخ....چقد سرم درد میکنه....چرا؟؟؟منکه حالم خوب بود....هوا نسباتا تاریکه....وای!!!! مگه چقد خوابیدم؟؟؟؟به طرف در اتاق میرم....خدا کنه هنوز قفل نباشه....قفللللل؟؟؟؟؟؟آه.....

نیو.....تازه یادم اومد.....حتما وقتی رفته بیرون درو قفل کرده.....و با تردید دستگیره ی درو به طرف پایین حرکت میدم.....در با صدای تقی باز میشه!

چه خوب!!!از اتاق بیرون میرم و درو پشت سرم میبندم...چراغ های هال روشنه و بیشتریا توی هال نشستن....یه عده دارم فیلم نیگا میکنن....یه عده هم مث همیشه دارن حرف میزنن....کی حرفاشون تموم میشه رو فقط خدا میدونه....اووووووف!....

نیو و سمیرا نشستن زمینو دارن با موبایلاشون ور میرن....(شک ندارم دارن بلوتوث بازی میکنن)الهی بمیرن.... نمیدونم امروز چشونه.....نه فقط اینا،همه.....اون از سمیرا که آخرشم نذاشت برم آشپزخونه.....اینم از نیو....

-به به!چه عجب زیبای خفته بیدار شد!!!!

اه....حال و حوصله ی مهلا رو ندارم...وبا بی تفاوتی میرم و کنار نیو میشینم.....

-ساعت خواب؟؟؟گفتیم خسته ای و یه نیم ساعتی میخوابی.....45 دیقه که هیچ!خانوم 3 ساعته خوابه!!!!

3 ساعت!!!!!!واوووووووووو....

-من واقعا اینقد خوابیدم؟؟؟؟میگم چرا سرم درد میکنه.....

-هی نیو....اینو هم بگیر،اخره خنده اس....(گفتم که....دارن بلوتوث بازی میکنن....عادتشونه)

-سمیرا تو این همه چیزای باحال از کجا میاری؟؟؟؟

با حالتی مغرور:-خب دیگه.....ما اینیم!!!!

اوخ....من چقد گشنمه!!!!الان از دست میرم!!!!

-ببینم شماها ناهار خوردین؟؟؟؟

نیو:-نه پس!

سمیرا:-آری....

-کوفتتون بشه.....من گشنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه.....

سمیرا سرشو بالا میگیره و یه نیگا به من میکنه:خو پس چرا نمیری بخوری؟؟

جاااااانم؟؟؟؟عجب آدمیه....تا همین 3 ساعت پیش از 2 متری آشپزخونه رد میشدم سایه ام رو با تیر میزد....!!!حالا میگه چرا نمیری چیزی بخوری!!!ینی من الان باید چی بگم؟؟؟؟یا منو 3 نخطه فرض کردن یا خودشونو؟؟؟

-چی شد؟تا همین چن ساعت پیش نمیتونستم جایی برم؟اونوخ ینی الان اجازه دارم برم آشپزخونه؟؟؟

دوباره نگام میکنه اما این دفه زیر چشمی:نه پس،مرض دارم بهت میگم برو....؟؟

نیو سریع برمیگرده:خب برو دیگه....هی ناز میکنه...پاشو برو ببینم....

-باشه بابا رفتم....حالا منو بزنین....

و به طرف آشپزخونه میرم....فقط کسری کوچولو اونجاس....یه خیار گرفته دستش...اونم که عشق خیار...همش یه سالشه اما همچین باننمک خیار میخوره....با دیدن من سریع میره بیرون....خب حالا...به من چه این چیزا....من برم یه چیزی پیدا کنم واسه کوفت کردن....آخ!نپرسیدم ناهار چی خوردن!هرچی خوردن زهرشون بشه....از بس که منو دق دادن....امروز هم که دیگه شب شده....در یخچال رو باز میکنم و توش رو کنکاش میکنم....

-سمیراااااااااااااااااااااا...ناهار چی خوردین؟؟؟

-جوجه و قیمه.

جااانم؟؟؟بر میگردم طرف در آشپزخونه و عرفان رو توی چارچوب در میبینم....ینی هرچی فحشش بدم بازم کمه....

-نمیدونستم اسمتو گذاشتی سمیرا!!(پوزخند میزنم)

و با بیخیالی دوباره شروع میکنم به گشتن توی یخچال...گشتن که نه....یه نوع فوضولی...

-سارا...من بابت امروز متاسفم.....

آره جون عمه ات!!!ا نه!!!!عمه نه،خاله ات!!!!عمه ات مامان من میشه!!!!خب حالا....تو که راست میگی...نیو محلت نداده اومدی دست به دامن من شدی؟؟

-خب که چی مثلا؟؟

یه کم جلوتر میاد:هیچی.....

قابلمه ی جوجه و برنج رو پیدا میکنم و روی میز میذارم...(میزمون 4 نفره اس)و روی یکی از صندلیا میشینم و شروع میکنم به خوردن....درسته که یخه یخه....ولی خب چه میشه کرد....اونم روی یه صندلی میشینه و زل میزنه به غذا خوردن من....

-چیه تا حالا فرشته ای ندیدی که غذا بخوره؟؟؟؟(اون حق به جانبه که یادتونه؟؟؟؟)

نیم لبخندی میزنه:چرا دیدم....ولی فرشته ای به این خوشگلی ندیدم!!!!

غذا میپره تو گلوم....به سرفه میوفتم....ای بمیری......

ریز ریز میخنده.....ای جان.....فدا خنده هاش.....چرت گفتم!!!!

-اگه گذاشتی غذامو کوفت کنم؟؟؟

-من به تو چیکار دارم؟؟تو غذا تو بخور که یخ تر ازین نشه....!!

منم بیخیال میشم و به خوردن ادامه میدم....

چن دیقه بعد،درحالی که داره از آشپزخونه بیرون میره،برمیگرده طرف من:یه خورده با ما راه بیا....پشیمون نمیشی....میدونم که خودتم همینو میخوای.....

و بدون هیچ حرف دیگه ای میره.....ینی غذا تو دهنم ماسید!!!!نمیتونستم قورتش بدم....شاید من میخواستم توجهش رو جلب کنم....ولی نه در این حد.....پس دقیقا در کدوم حد؟؟؟مگه الان چشه؟؟؟توقع داشتی برگرده بگه:سارا من عاشقتم و ازینجور حرفا؟؟؟؟....از سرتم زیاده.....خدایا...خل شدم رفت!دارم با خودم حرف میزنم!!!!

دیگه اشتها ندارم....

قابلمه رو میذارم یخچال و به طرف اتاق مامانم میرم.....بی تفاوت نسبت به بقیه....اووووف!!!!چه خوب عرفان تو هال نیس....دلم نمیخواد تا یه مدت ببینمش....ولی.....

وارد اتاق میشم که:

-به!جمعمون جمع بود فقط گلمون کم بود که اومد!!!!

ادامه داره....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها: مطلب جالب , مطلب قشنگ , داستان جالب , داستان عاشقانه , هدیه آبی , داستان هدیه آبی , قسمت هفتم , هدیه ابی7 ,
[ دو شنبه 13 آذر 1386 ] [ 15:24 ] [ سارا ]
درباره وبلاگ
طراح قالب
امکانات وب